نوشته شده توسط : رهروعشق

مناجات موسی با حق تعالی ودرخواستن او یکی از اولیا

کلیم الله به حق گفت که یکی از دوستانت را بمن نشون بده؛تا دلم از دیدارش شاد شود و چشمم روشن.خطاب آمد که در فلان مکان، شخصی هست که اهل درد است و از خاصّان است وهمیشه درفکر و یاد ماست...کلیم روانه شد و در آنجا مردی دید خوابیده و خشتی زیر سر؛و کهنه پلاسی تا زانو در بر؛هزاران مور و زنبور و مگس،بر او گرد آمده از پیش و پس؛موسی سلامش کرد و گفت:اگه ترا میل چیزی است،بمن بگو.گفت:ای نبی الله،یک لیوان آب بمن بده؛موسی رفت و آب آورد ،اما دید که آنشخص مرده.کلیم الله با تعجب برگشت و رفت تا گور و کفنی برای او آماده کند.وقتی برگشت؛شیری وحشی آن لاشه را خورده و شکم شیر، سیر شده بود.دل موسی از آن درد بجوش آمد و با دیدن این صحنه دردش صد چندان شد.زبان بگشاد که :ای داننده راز،گلی را تربیت دادی به صد ناز،و در آخر بخواری جانش گرفتی؟راز اینکار تو چیست؟که نه عقلم بفهمد و نه دلم درک کند!!از درگاه حق به گوش جانش جواب آمد:که چون ما همیشه اورا آب میدادیم،بهترآنست که اینبار،مثل هربار از دست ما آب بخورد.همیشه ما اورا لباس میدادیم،چگونه موسی در میان ما بیاید؟حالا که غیری در میان ما آمد،چرا او بطرف غیر متوجه شد؟وقتی او عزیزی مثل من پیدا کرده بود،چرا از غیر ما چیزی میخواست؟وقتی پای غیر در میان آمد،بسبب محبتی که با او داشتم،نخواستم محبوب مرا دیگری آبی دهد یا لباسی بپوشاند.چو پای غیر آمد در میانه،ربودیم از میانش جاودانه.ولی بخاطر همین خواهشی که از شما کرد..تا حساب آن پلاس و خشت پاره را ندهد،بعزّ عزّ ما قسم؛که بوئی از ما به او نمی رسد.................عزیزان و رفیقان ! کار با او آسان نیست ،سخن با او جز در دل و جان نیست!سخن با او چو در جان و دل آید،سخن آنجا ز دنیا مشکل آید.کسی نیست که بتواند بر جان خود قدم بگذارد،پس هر کسی نمی تواند مرد باشد.زمانیکه به یک چیز صد دل داده ای و دل بسته ای! حساب کن تو خودت را بچند چیز زنجیر کرده ای؟زمانیکه اینجا چیزهای حقیر ،عین نهنگ ترا بطرف خود میکشند،چگونه میتوانی به آسمانها برسی؟؟چو زنجیر زمین بر پای باشد،کجا بر آسمانت جای باشد؟دلخوشی و دلبستگی تو اگر خاکیست،کجا میتوانی سکّان سپهر را در دست بگیری؟کجا لایق بوَد در قدسِ پاکی،کرام الکاتبین با جرم خاکی؟..جمالی کآن بزرگان را مباح است،چه جای ساکنان مستراحست؟نه هر جانی بدان سِرّ راه یابد،نه هر کس ای پسر آن جاه یابد..که در عالم هزاران جان درآید که تا یک جان در این سِرّ با سَر آید.که تا تو خون ننوشی در جدائی،نیابی ره بسّر آشنائی!! و تو پنداری که دردش رایگان است؟؟هزاران ساله طاعت نرخ آنست!!!!!!!!

00:28ــــــــ 11/01/2010=1389/8/10





:: برچسب‌ها: قصه زیبا مناظرزیبا عکس زیبا ,
:: بازدید از این مطلب : 185
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 13 آبان 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: