رهروان رفتند تو درمانده اي حلقۀ سرزن كه بردرمانده اي
راه زد مشغولي عالم ترا نيست پرواي خدا يكدم ترا
چون نمي آئي بسرازخويش تو چون تواني شد خدا انديش تو
آخر از خواب امل بيدار شو يكدم اي مست هوا هوشيار شو
پس بدين وادي فرورو مردوار تا به بيني صدهزاران مردكار
سربسر سرگشتگان دركاراو تو چنين آزاد از اسرار او
چند گويم هر كه مرد دين بود در دلش يك ذره درد اين بود
ليك چون تو مرد درد دين نۀ دين چه داني توكه جزعنين نۀ
دين ندارد كار با عنين بسي هيچ حاصل نيست گفتن زين بسي
:: بازدید از این مطلب : 192
|
امتیاز مطلب : 47
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15