چو تهمينه ز سهراب و زمرگش يافت آگاهي به سر كوبيد و گيسو كند و خون از ديدگان باريد. در آن شوريدگي گرييد و بس گرييد. زخود بيرون ، به شيون گفت: «دريغا نوجوان سهراب نا كامم، دريغا مرغ خوش آواي گلزار اميدم نانشسته در كنار غنچه هاي بامدادان نغمه اش افسرد. «دريغا آن كه بايد زنده ماند مرد. «دريغا هيچكس از باد هم حتي نخواهد نغمه نغز جوانش را شنودن ، واي! «دريغا پور من ، اي واي ! «كجا شد-دوستان- آن آرزوها ، آن سخن ها ، آن اميد ، آن گرم و پرنيرو نويد دلكش سر سبز آينده ؟ «شما دانيد آيا-اي كسان، اي دوستان-باري ، چه مايه تابناكي هست و شور و مستي و آتش كه گيرد شعله چون قلبي جوان از روز هاي گرم آينده سخن گويد؟ «دريغا نو جوانم ، نو بها رم ، نو اميدم ، آتش خاكسترم ، سهراب ! «اي سهراب ، اي سهراب ! «دريغا شوي من رستم ! «تو مردا ، جنگيا ، پيرا ، خردمندا ، چگونه پهلوي گلبرگ سان پور من را -پور رستم را- دريدي ؟ واي ! « در آن دم ، آن دم دهشت فزا ، آيا تو دردي سوزناك از پهلويت نگذشت دلفرساي ؟ « تو در پهلوي خود ، اي پهلوان ، زخمي نديدي ، خون نديدي-همچنان خون سياوش - جوش زن ؟ « بگو اي رستم روز تو تاريكتر يا من ؟ « تو با اين گونه پيروزي چه خواهي كرد ؟ « كه دارد نام پيروزي و در او زهر صد مايه شكست و درد. «شبانت سرد و روزان سرد . « كه نفرينها به اهريمن ، به دام نا جوانمردانه ، و آن نيرنگ ؟ « تفو بر چرخ پر نيرنگ ، اين با زيگر دل سنگ . » شنيدستم ، چهل روز سيه تهمينه شيون كرد . نه از مادر شنود اندرز ، نز شاه سمنگان پند سپس از شهر خود بگريخت - به كوهي نا اميدانه پناه آورد . به كوه اندر يكي مرد سپاهي ديد . نام و كار او پرسيد . سپاهي گفت : « من از ايران زمينم ، مردي از مردان سهرابم . پيامي دارم از او مادرش تهمينه را . آن دم كه جانش بود با من گفت. ولي من را نه گردونه ، نه اسبي ،چارپايي. پس به پاي خويش - پاي ريش - طي كردم بيابانها و صحرا ها . ترا بايد مرا اكنون به نزد مادرش بردن . » بگفت: « اي مرد ، من آن مادر زارم . همان تهمينهء ناكام پور از دست داده ، دل سراسر درد . بگو اكنون پيام نو جوان آرزو پژ مرده ام سهراب . » سپاهي پس به خاك افتاد و گفت : « اي مادر اندوه پرور ، گُرد جنگاور ، مهين شهزادهء ملك سمنگان ، بشنو اكنون گفته پر مهر سهرابت . چنين فرمود آن سردار نام آور : پس از مر گم به سوي مادرم ، تهمينه ، در ملك سمنگان رو و او را گو كه در مرگ كسي چون من نبايد شيون و زاري كه من سردار بودم ، خواستم با اهرمن بستيزم و بنياد كژي را بر اندا زم . و ليكن دير دانستم در اين پيكار يك سهراب و يك رستم نباشد بس . كنون اي مادر من ! گر تو از زاري بشويي دست،گر با زندگي پيوند نو بندي ، اگر غم را براني ، زندگي را پاس داري ، گر شراب ارغواني نوشي از دست كسي كو دوستت دارد ، پديد آيد يكي سهراب ديگر ، مرد ديگر. عزيزا ، مادرا ! زين گونه بودن ، كاروان ، از ره نمي ماند ،و خواب اهرمن ،اين دشمن من ، هر چه آشفته .و راه ورسم سهرابي به دوران همچنان زنده . » چو تهمينه پيام پور را بشنفت ديگر گشت:دو گونه ارغواني ،ديدگان پر نور ، لبها ياسمن گون شد .پس از سالي به دلداري كه خود دلدادهء او بوددل دربست. وسال ديگر از تهمينه فرزندي بيامد نام او سهراب . چو سالي چند بر كودك بر آمد ،دورهء بازي سر آمد، اوستادي چند بگزيدند دانا، آگه از نيرنگ اهريمن كه كودك را بياموزند ،راه ورسم آگاهي و دانايي وبينايي و بزم و رزم ، با آداب . چو اهريمن سخن بشنود ، بار ديگر او را خواب خوش آشفت . با خود گفت :بايد كار اين كودك بسازم تا مبادا خود همين فردا ، شود گردي ومن با او ببازم .پس بيامد سوي كودك مست ، برّان دشنه اي در دست .از آن سو كودك تنها ،بدور از چشم نزديكان ، ميان بيشه اي مي گشت پي جوي گرازاني كه در بستان زيان ها كرده بودندي به دوشين و پرندوشين . كه اهريمن در او آويخت ، و او در اهرمن زد چنگ . شگفتا نا برابر جنگ ! ستبرين بازوان اهرمن چون كنده هيزم ، و بازو هاي كودك با گلي همسنگ .
ولي ،با اينهمه ، اهريمن بد كار عاجز ماند . كه كودك نيز خنجر داشت چون الماس . در اين غوغاي گرما گرم ، صداي پاي اسبان آمد و اهريمن از جا شد كه بگريزد . در اين دم دشنهء كودك بر آمد همچو تندر گرم بر پهلوي اهريمن. شنيدم قصه از پير مغان ، ياران ! كه هر زخمي به اهريمن رسد بهبود يابد زود يا خود دير . جز زخمي كه از كودك ، بهر زوبين و هر شمشير. نه دارو چاره سازش ني زمان ، اين چاره ساز پير . و هم پير مغان گويد كه از آن روز زخمي جاودان مانده است در پهلوي اهريمن ،و ماند نيز ديرا دير .
الا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم چه می خواهی ؟ چه می جویی ، در این کاشانه ی عورم ؟ چه سان گویم ؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم ؟ از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن نمی دانی ! چه می دانی ، که آخر چیست منظورم تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم کجا می خواستم مردن !؟ حقیقت کرد مجبورم چه شبها تا سحر عریان ، بسوز فقر لرزیدم چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصیدم از این دوران آفت زا ، چه آفتها که من دیدم سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم فتادم در شب ظلمت ، به قعر خاک ، پوسیدم ز بسکه با لب محنت ،زمین فقر بوسیدم کنون کز خاک غم پر گشته این صد پاره دامانم چه می پرسی که چون مردم ؟ چه سان پاشیده شد جانم ؟ چرا بیهوده این افسانه های کهنه بر خوانم ؟ ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم که خون دیده ، آبم کرد و خاک مرده ها ، نانم همان دهری که بایستی بسندان کوفت دندانم به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم : انسانم ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی شکست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستی کنون ... ای رهگذر ! در قلب این سرمای سر گردان به جای گریه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستی که تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی نه غمخواری ، نه دلداری ، نه کس بودم در این دنیا در عمق سینه ی زحمت ، نفس بودم در این دنیا همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیا پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا به شب های سکوت کاروان تیره بختیها سرا پا نغمه ی عصیان ، جرس بودم در این دنیا به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی